یادش به‌خیر دورانی که هنوز زندگی، هیجان‌های ساده‌دلانهٔ ما را تحویل می‌گرفت. روزگاری که سیب زندگی، هنوز این همه چرخ نخورده بود. هنوز درباره هر چیز کوچکی پر از شوق و رویا و آرزو بودم. هنوز هم البته آن رویاها با من هستند، بعد از گذشت این سال‌ها، همراه من قد کشیده‌اند، آن‌ها که باید می‌رفتند رفته‌اند و چندتایی که حرف هم را بیش‌تر می‌فهمیم، مانده‌اند تا بقیه مسیر را کنارم باشند. جدی و بزرگ شده‌اند. یک وقتی اگر مثل حباب‌های بزرگ رنگی در یک اتفاق سفید نورگیر با پنجره قدی رو به باغچه مرتب و درخت سیب سبز بودند و کودکانه و شاد، با هم بازی می‌کردیم و آواز می‌خواندیم و برای سیب‌های سبزِ سبزِ روی شاخهٔ درخت، دست تکان می‌دادیم و از شدت سبکی، مرا به پرواز درمی‌آوردند، الان شبیه نوجوان‌های پانزده شانزده‌ساله فهمیده‌ای هستند که می‌شود کم‌کم کارهای جدی را بهشان سپرد، روی حرفشان حساب کرد و با آن‌ها مشورت کرد.

رویاها و آرزوهایم، کم‌تر و محدودتر، ولی در عین حال بزرگ‌تر و عمیق‌تر شده‌اند. ولی.... ولی با همهٔ این حرف‌ها، دلم برای روزگاری که بدون اداهای روشنفکرانه، با نهایت صداقت و سادگی و حتی بگویم بچگی، کتاب‌ها را می‌خواندم (می‌خوردم شاید) و با شخصیت‌ها زندگی می‌کردم تنگ شده. روزگاری قبل از این که «انواع تفکر» را یاد بگیرم و تلاش کنم تا «تفکر انتقادی» را در خودم تقویت کنم.‌ روزگاری قبل از این حرص خوردن‌ها، ایراد گرفتن‌ها، نکته درآوردن‌ها، مقایسه‌ها، نقد کردن‌ها، روزگاری که در آن اعمال و رفتار شخصیت‌ها وحی مُنزَل بود، قهرمان داستان هر کاری می‌کرد درست بود و تلاش می‌کردم مثل او باشم. روزگاری که قبل از هر حرف و بحث و نقدی، قصه‌ها را باور می‌کردم و هنوز بادکنک‌های رنگیِ آن همه رویای دلنشین، توی بغلم بودند.

روزگاری که کسی توقع نداشت رویاهایت را دنبال کنی، همین که با هم و کنار هم شاد بودید، کافی بود. همین که کنارت بودند و کنارشان بودی و گهگاه با هم از آن پنجرهٔ قدی سفید به بیرون پرواز می‌کردید بس بود. برای همه کافی بود...برای من البته هنوز هم کافی است، ولی آدم‌ها...امان از آدم‌هایی که نمی‌دانند سن فقط یک عدد است و تو همچنان دقیقا همان دختر ۱۷، ۱۸ ای که بودی، باقی‌ مانده‌ای. که ۱۸ سالگی، از سر رقابت بیهوده‌ای برای جوان به نظر رسیدن، سن موردعلاقه‌ات نیست، بلکه فرصتی است برای یادآوری آن اتاق سفید و حباب‌ها و بادکنک‌های رنگی‌اش. فرصتی است برای یادآوری خاطرات پرواز در آسمان صافِ آبیِ آبی...برای من که هنوز دلم در آن اتاق روشن نورگیر جا مانده، زندگی یک جور خاصی، روز‌‌به‌روز سخت‌تر می‌شود...