خوبیش این بود که مامان من هیچ وقت از این مادرا نبود که مدام در حال قربون صدقه رفتن دست و پای بلوری بچش باشه یا از سر محبت مادری، کارای شخصی دخترشو انجام بده، به زور لقمه بذاره دهنش، بابت نیم ساعت دیر کردن هزار بار زنگ بزنه، از یه جایی به بعد، خیلی جدی اینو تذکر می‌داد که اگر به وضع فلان چیز تو خونه معترضی، راهش اینه خودت پاشی درستش کنی و کار خونه، وظیفه همه اعضای اون خونه است (اینو البته همون اندازه از مامان یاد گرفتم که از بابا که طی این همه سال زندگی حتی یه بار یادم نمیاد راجع به این که چرا فلان چیز خونه از غذا گرفته تا بقیه چیزا، فلان طور هست یا نیست، حرفی زده باشه یا مثلا تذکر داده باشه. به شکل کاملا پیش‌فرضی، بابا هر کاری از دستش بربیاد از آشپزی تا آویزون کردن لباسا، تا جارو کردن پله‌ها و تا برنج و لوبیا و سبزی پاک کردن رو انجام می‌داده و می‌ده و فی‌الواقع یه سری چیزا که شاید برای بعضیا آرمان و آرزوئه واسه ما خاطرست صرفا)، مامانی که از بچگی، هر وقت حرف امضای رضایت‌نامه یا کلا اجازه گرفتن بود، ارجاع می‌داد به بابا، تا حدی که من تعجب می‌کردم وقتی فلان دوستم می‌گفت مامانم رضایت‌نامه فلان چیزو امضا کرده، که باعث شد ناخودآگاه یاد بگیریم اجازه‌ها دست باباست، تصویری از بابا که بعدها خیلی آرامش با خودش داشت، مامانی که همیشه به روندهای طبیعی در مورد مسائل معتقد بود (مثلا ما هیچ وقت واسه یه سرماخوردگی ساده نرفتیم دکتر یا مثلا مسکن خوردن به خاطر سردرد یه جور کار بد محسوب می‌شد، سردرد یا از بیماری بود که باید می‌رفتی دکتر تکلیفش معلوم شه یا از خستگی که باید می‌رفتی می‌خوابیدی) و این دنبال دلیل اصلی گشتن و «صبر» کردن تا مسائل خودشون در زمان خودشون حل بشن، به خاطر همین برخوردا، تزریق شدن تو شخصیت من، مامانی که خیلی با دقت و تا یه سنی، حواسش بود به کتابایی که می‌خوندم، به فیلمایی که می‌دیدم و گرچه اون وقتا دلخور می‌شدم، ولی تاثیرش رو دارم می‌بینم الان، مامانی که (همراه بابا) همیشه به من اعتماد داشت(ن) و از همون دوره ابتدایی آزادی‌هایی که بهم می‌داد(ن) و استقلالی که برام تعریف کرده بود(ن) از خیلی از هم‌سن‌وسال‌هام شعاع وسیع‌تری داشت، مامانی که البته در کنار همه اینا، هیچ وقت نتونستیم خیلی بهم نزدیک شیم. هیچ وقت از این مدل خاص روابط مادر_دختری که خیلی از مادرها و دخترها داشتن نداشتیم و واقعیت اینه که علی‌رغم این که سال‌ها، مامان رو تو این قضیه مقصر می‌دونستم، ولی الان می‌بینم شخصیت خودم هم بی‌تاثیر نبوده تو این ماجرا.

مامانی که اختلاف‌نظرهای خودتو باهاش داری ولی مسلما غم عالم میاد تو دلت وقتی ناراحته و حالش خوب نیست. که وقتی از عروسی فلان دختر فامیل برمی‌گرده تا دو سه روز به هم ریخته است چون دختر بزرگش قصد نداره ازدواج کنه. که حتی کادوی تولدی که با کلی ذوق براش خریدی باز نمی‌کنه...

مامان! نمی‌تونم و نمی‌خوام بیام دوباره این حرفا رو بهت بزنم، چون باز به هم می‌ریزی، ولی می‌نویسم تا یادم بمونه، من از ناراحت شدنت ناراحتم. از این همه سال زحمتی که برام کشیدی ممنونم و هم خدا، هم خودت و هم خودم می‌دونیم که هیچ جوره قابل جبران نیستن. از همه مثالای قشنگی که تو بچگی برام می‌زدی و مثل یه نوشته که رو سنگ حک بشه، تو ذهنم حک شده ممنونم. ولی مامان، هیچ‌کس نمی‌تونه به اجبار وارد یه زندگی مشترک بشه.

شاید کسی باشه که بتونه به خاطر دل مامانش، فداکاری کنه و نظرش رو حتی در مورد مسئله‌ای تا این حد مهم، تغییر بده، ولی من، خوشبختانه یا متاسفانه، اون آدم نیستم...

واقعا واقعا متاسفم و امیدوارم بتونی این تصمیم رو درک کنی و بالاخره باهاش کنار بیای...

ببخشید...

 

بعدنوشت: بله. «همه چیز در درون توست.» من عمیقا باور دارم نگاه و ظرفیت وجودی آدم‌هاست که تعیین کننده است، نه موقعیتی که توش هستن.

ولی نکتش این‌جاست که من تو یه سری چیزا، دیگه از پس خودم و درونم برنمیام. دیگه توان مبارزه ندارم و ترجیح می‌دم تسلیم شم...