تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

وقتی از ایده‌آل‌گرایی حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم +چند داستان دیگه

درس خوندن برای من مترادف بود با حفظ کردن کلمه به کلمهٔ کتاب. کلمه به کلمه‌ها. یعنی مثلا اگه‌ تو کتاب تاریخ، تو یه درسش تو توصیف چنگیز مغول نوشته بود «بی‌رحم و سفاک» و یه درس دیگه «خون‌ریز و وحشی» من همین طوری حفظشون می‌کردم. حتی صفت‌هایی که ذکر شده بود رو به ترتیب کتاب حفظ می‌کردم و می‌دونستم تو هر درسی ترتیب صفات و کلمات چه طوریه.

جواب دادن شفاهیم تو کلاس هم به همین شکل بود. انگار یه ضبط صوت داره از رو متن کتاب می‌خونه. با همون کلمات رسمی، فعل‌های کتابی و...

تو امتحانا، جواب یه سوال رو یا بلد بودم یا نبودم و اگر بلد نبودم امکان نداشت از خودم چیزی بنویسم. این کار به نظرم خیلی توهین‌آمیز بود. توهین به خودم در درجهٔ اول.

سوالات رو باید می‌تونستم به ترتیب جواب بدم. این که از چندتا سوال بگذرم، برم سوال بعدی و بعدا دوباره برگردم عقب نشونهٔ این بود که درسم رو خوب نخونده بودم.

اگه برای جواب دادن به سوالای تشریحی درس‌های حفظ کردنی نیاز داشتم فکر کنم تا جواب سوال یادم بیاد، یعنی خوب درسم رو نخونده بودم؛ جواب‌ها باید سریع و بلافاصله میومدن تو ذهنم.

اگه واسه درسی تنبلی کرده بودم و درس نخونده بودم پس نباید نمرم خوب می‌شد، حتی اگه واقعا همهٔ جواب‌ها رو یادم بود، بازم برام لذت‌بخش نبود اون امتحان.

هیچ برنامه‌ای نباید لغو بشه. لغو شدن برنامه‌ها نشونهٔ تنبلیه. اگه از آسمون سنگ هم بباره باید برنامه‌ای که چیدی اجرا بشه و اگر نشه احساس عذاب وجدان و حس بد داشتم. (از جمله دستاوردهای زندگی من که مدت زیادی نیست به دست اومده اینه که می‌تونم با دوستم قرار بذارم بریم فلان جا و بعد که همو دیدیم تصمیم بگیریم «ولش کن، کی حالشو داره» و برنامه رو تغییر بدیم بریم جای دیگه و من حس بدی از این تغییر تصمیم نداشته باشم)

می‌تونم این جمله رو الان در موارد زیادی بگم «حالا بذار همون موقع یه فکری براش می‌کنیم»، «حالا یه کاریش می‌کنیم»، «یه طوری می‌شه دیگه»
قبلا (تا همین یه سال پیش شاید) به همهٔ جزئیات همهٔ برنامه‌های آینده در تمامی حوزه ها فکر می‌کردم و بابت تک‌تکشون حرص می‌خوردم.

و...

و همهٔ این‌ها در حالیه که مامان و بابای من اصلا و مطلقا توقعات عجیب ازم نداشتن. حتی یه بار پیش نیومد بحث نمره تو خونهٔ ما مطرح بشه. حتی یه بار نشد بابت نمرهٔ کم یا مثلا به خاطر رتبهٔ کنکور، توبیخ و سرزنش بشم. جملهٔ همیشگی بابا با این که خودش معلمه اینه «انقدر سخت نگیر به خودت. این نمره‌ها اصلا ارزش نداره»

+من دانش‌آموزی بودم که درس خوندن رو دوست داشتم و براش وقت می‌ذاشتم، نتیجهٔ این اتفاق موفقیت‌های تحصیلی بود که نظام آموزشی کم‌کم منو با اون پذیرفت و تعریف کرد و من دیگه نتونستم از چهارچوب توقعاتی که از من پیدا کرده بود فرار کنم و بعد انقدر توی این چهارچوب و استرس‌هاش غرق شدم که دقیقا اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد.

+من دانش‌آموزی بودم که علم رو دوست داشت ولی نظام آموزشی هیچ وقت فرصت نداد تجربه کنیم علم یا روش علمی یعنی چی. که اشتباه یعنی چی. آزمون و خطا و فرضیه سازی یعنی چی. سر همین روحیهٔ حاضر و آماده فقط حفظ کردن، واسه خودم حق اشتباه کردن قائل نبودم سال‌ها. باور کلی این بود: «من حق ندارم اشتباه کنم. همه چیز باید عالی و کامل باشه. مهم نیست تجربه یا سن‌و‌سال فلانی تو فلان کار از من بیش‌تره، مهم نیست او داره کاری رو انجام می‌ده منطبق بر روحیاتش و من کاری می‌کنم درست خلاف روحیات و شخصیتم، به هر حال من باید عالی باشم. تو هر چیزی. تو هر کاری. و از همون اول اول»

+من سال‌ها می‌دونستم این روش یه ایرادی داره ولی نمی‌تونستم ازش دست بکشم، چرا؟ چون جنبه‌های مثبت زیادی هم داشت. چون انگیزه و ارادهٔ مضاعف برای انجام کارهایی (وظایفی) داشتم که خیلیا با گفتن سادهٔ جملهٔ «نمی‌تونیم»، «نمی‌شه»، «امکان نداره» خودشون رو از فکر کردن بهشون راحت می‌کردن.

+سال‌ها طول کشید تا بتونم جنبه‌های مثبت و منفی این روحیه رو بشناسم و تفکیک کنم تا بتونم کم‌کم مثبت‌ها رو حفظ کنم و منفی‌ها رو حذف و این تلاش هنوز هم ادامه داره.

+من در تمام این سال‌ها به روانشناسی نیاز داشتم که بتونه عمق پیچیدگی‌های ذهنمو درک کنه. که این تلاش طاقت‌فرسا برای جمع بین همهٔ محاسن الگوهای فکری غرب و شرق و قدیم و جدید رو بفهمه و بتونه بهم راهکار بده.

+بیست‌و‌پنج سالگی برای رسیدن به اوایل مسیر حل این تعارضات، زوده یا دیر؟ تکلیف فرصت‌های از دست رفته، عمر رفته و سختی‌های ادامهٔ مسیر چی می‌شه؟ سهم اشتباهات من تو این اتفاقات چی بوده؟ سهم خانواده‌ام که نه می‌تونستن و نه حتی می‌خواستن کمکی بکنن؟ سهم جامعه؟ سهم نظام آموزشی؟ ما هر کدوم چقدر مقصریم؟

+این جا قبلا نوشته بودم «خسته‌ام..»، ولی لازمه تصحیحش کنم، خسته هستم به یک معنا، ولی مثل خستگی کسی که قسمتای سخت کارش تموم شده. مثل خستگی کسی که می‌دونه دیگه می‌تونه بره استراحت کنه و گرچه واقعا خسته‌ام، ولی حالم خوبه خدا رو شکر:)
۶ خرداد ۱۳۹۸ ، ۱۹:۳۶ ۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مهتاب

هرچند، احتمالا باور نمی‌کنید

قبلا گفتم که از روایت‌های غیر واقعی و هالیوودی شده واقعا بدم میاد. روایت‌هایی که روند ماجراها، سرعت تغییرات، هماهنگی آدم‌ها و مسائل، حالت چهره‌ها و حتی آب‌و‌هوا متغیرهایی هستند که بر اساس وهم‌‌ها، تصورات و توقعات هنرمند شکل گرفتند و نسبتی با دنیای واقعی و قوانینش ندارن.
یکی از اون متغیرهای دائما تحت اجحاف، «معجزه» است. معجزه نه به معنای اصطلاح قرآنیش، به معنای اتفاق خوبی که سریع و کامل روی حالت و زندگیت تاثیر بذاره. به معنای اقدامی، مطلبی، برخوردی که فورا نتیجه بده و به نظرم میومد هیچ کاری در عالم نیست که به شکل آنی، نتیجهٔ محسوس پایدار یا نسبتا پایدار ایجاد کنه، ولی زندگی بعدها منو به مسیری کشوند که فهمیدم این طور نیست. بعضی کارها، تاثیرات خیلی سریع و خیلی محسوس روی حس و حال و کیفیت زندگی آدم می‌ذارن و بین این بعضی کارها، اونی که من تجربه‌ش کردم، «زیارت عاشورا» بود. فرقی هم نمی‌کنه بخونی، گوش بدی یا بشنوی. در هر سه حالت تاثیرش رو می‌ذاره (یه تاثیر پایه رو در هر سه حالت داره) گرچه که توجه به معنای واژه‌ها و عبارت‌ها، تاثیرات رو تسریع و تشدید می‌کنه.
پیشنهاد جدی من اینه که فایل صوتی‌ش رو دانلود کنید (من خودم نسخه‌ای که آقای فرهمند می‌خونن رو ترجیح می‌دم) و روزی یک بار گوش بدید یا حداقل بشنوید و معجزه رو ببینید.

+کمی مرتبط: وحی
۵ خرداد ۱۳۹۸ ، ۱۵:۴۳ ۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱
مهتاب

فقط...

مثلا تا خود صبح، فقط تو را بخواهم...
۳ خرداد ۱۳۹۸ ، ۲۱:۳۶
مهتاب

از باب هنرش نیز بگوی و اینا

در توضیح شدت ایده‌آل‌گرایی افراطی بنده همین بس که تو دانشگاه چند مورد پیش اومده بود که شب قبل امتحان با خودم می‌گفتم «من قطعا و حتما و مسلما این درس رو می‌افتم و هنوز به همهٔ منابعش مسلط نیستم و به قدر کافی نخوندم و همه چیز یادم نیست و کاش بشه یه راهی پیدا کنم فردا نرم سر جلسه. کاش اصلا همین امشب مریض شم بتونم برم گواهی پزشکی بگیرم و حذفش کنم» و خیلی جدی حساب می‌کردم اگر اون درس رو بیفتم معدلم چند می‌شه و بعد دیگه چه طوری می‌شه برش دارم و آیا بهم اجازه می‌دن ترم بعد هم‌نیازش کنم با درسی که این پیش‌نیازش بوده و...
و فرداش رفتم سر جلسه و ۱۸، ۱۹ و بعضا بیست شدم :|

محیط کار، با همهٔ عیب‌و‌ایرادهایی که برام داشته و داره، یه فرصت فشرده است برای اصلاح این خصوصیت. چون وسواس زیاد، کیفیت و کمیت رو با هم از بین می‌بره و تصویر یه آدم بی‌عرضه و دست‌و‌پاچلفتی ازت می‌سازه، چیزی که مسلما نیستی.
فلذا، تا اطلاع ثانوی #دوام_می‌آوریم :))

+به بلوغ فکری بنده در استفاده از واژهٔ ایده‌آل‌گرایی افراطی به جای کمال‌گرایی افراطی که قبلا می‌نوشتم دقت کردید یا بیش‌تر توضیح بدم؟:)
۳ خرداد ۱۳۹۸ ، ۱۱:۴۵ ۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱
مهتاب

از فواید شیفت شب

فرمود:

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند

به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری


+ می‌گفت: از این همه واژه دوش که تو شعر حافظ هست ( دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند و...) معلوم می‌شه زیر دوش یه خبرایی هست :)


+ خیلی وقت بود واسه یه خواسته، انقدر گریه نکرده بودم...

۲ خرداد ۱۳۹۸ ، ۰۶:۴۷
مهتاب

مشت نمونهٔ خروار البته

مشکل این‌جاست که من کلا یه سکانس از گیم آو ترونز رو تو‌ دورهٔ دانشجویی تو خوابگاه دیدم (اونم نه سکانسی که اتفاق +۱۸ خاصی توش بیفته) و صرفا از رو چند تا دیالوگ اون صحنه به این نتیجه رسیدم ارزش دیدن نداره و اصولا در شأن من و ظرفیتِ کمِ وقتی که دارم نیست دیدن چنین چیزی.

مشکل این‌جاست که گفتن این حرف، یا به کلی خالی‌بندی و دروغ محسوب می‌شه، یا پز فرهیختگی، یا نهایتا «بیخیال تو رو خدا! انقد دیگه سخت نگیر همه چیو!»

مشکل این‌جاست من دلم می‌خواد اینو (و بعضا مشابه اینو) واسه یکی تعریف کنم و بگه «خب، مگه قرار بود ببینیش حالا؟» یا «خب، مگه باید غیر این باشه؟» و...

مشکل این‌جاست.
۱ خرداد ۱۳۹۸ ، ۱۴:۱۶ ۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
مهتاب